از همان همیشگی: عشق، سرخوردگی و تباهی!
معرفی رمان آنا کارنینا – اثر لئون تالستوی – ترجمه سروش حبیبی – نشر نیلوفر

آنا کارنینا یا جنگ و صلح؟ اگر گذرتان به رمانهای قطور تالستوی افتاده باشد(و چون من ترجمههای سروش حبیبی را خواندهام، به تعبیت از ایشان تالستوی را استفاده میکنم، نه تلفظ مرسومتر تولستوی)، احتمالا از زمین و آسمان بهتان پیشنهاد رسیده که یکی از این دو رمان یا هر دوتایشان را بخوانید. و اگر مثل من از خواندن نقدها و دربارههای مربوط به رمان و ادبیات خوشتان بیاید، یک دو دستهگی بین تالستویبازها سراغ خواهید گرفت: دستهای جنگ و صلح و آن ۵۶۰ شخصیت داخل آن را شاهکار تالستوی میدانند و عدهای آناکارنینا و روایت به نسبت منسجمترش را اصلیترین اثر او معرفی میکنند. البته برای خواندن این دو تا باید قسمتی از عمر شریفتان را هم کنار بگذارید! تالستوی سوای علاقهای که به ریش خیلی بلند داشت، به رمان خیلی طولانی هم بیعنایت نبود! آنا کارنینا در ترجمه فارسی و دوجلدیاش ۱۰۳۲ صفحه است و جنگ و صلح چهار جلد است و 1692 صفحه! تازه آقای نویسنده خیلی هم سختگیر بوده. اگر اشتباه نکنم جنگ و صلح را هفت یا هشتبار دوباره نویسی کرده و چیزی در حدود ۶۰۰ صفحه از آن را حذف کرده است!
خواندن رمانهای مرسوم و معمول اگر شبیه به تماشای یک فیلم باشد، رمان بلند خواندن به تماشای یک سریال شبیه است، و این دو رمان تالستوی به سریالهای طولانی در چند فصل! تالستوی استاد ترسیم فضایی گسترده است با روابط درهم تنیدهی انسانی. آدمهای به شکلی تو در تو با هم در ارتباطاند اما جریان روایت ملالانگیز و گیجکننده نیست. بزرگترین نبوغ روایتگری تالستوی شاید همین باشد: وسط کلافی پیچیده از آدمها و روایتهای فرعی، نخ اصلی قصهاش را به دست مخاطب میدهد و آن را آرامآرام پیش میبرد. شما حین درگیر شدن با رمانهای بلند تالستوی، وسط زمان و جامعهی آن دوران روسیه پرتاب میشوید. و حتا ممکن است آرامآرام شروع کنید به دیدن شخصیتهای رمان در زندگی واقعی خودتان! مثلا من هنوز هم پرنس آندره در رمان جنگ و صلح را شبیه پسرعمویم (پدرام) تصور میکنم و پرنس پیر در همان رمان هم عمو شهریار خودم. یعنی تالستوی ول کن ماجرا نیست. با شما تا واقعیتهای روزمره زندگیتان هم میآید.
همانطوری که جنگ و صلح هم چندین شخصیت محوری دارد، آناکارنینا هم بر خلاف اسماش حول یک شخصیت نمیگردد. آنا در کنار لوین دو شخصیت اصلی روایتاند. در کنار آن دو، ورونسکی(که با آنا وارد روابط نامشروع میشود)، استپان آرکادیچ، دالی و کیتی(دو خواهر)، کارنین و چند شخصیت دیگر به شیوهای زنده و پویا در جریان روایت نقش دارند. موقع خواندن آناکارنینا دائم به فکر مادام بوواری ِ فلوبر بودم. چقدر آنا و اما شبیه هماند. این دو شاهکار تاریخ ادبیات، به فاصله کمی از هم نوشته شدهاند. تالستوی آناکارنینا را مابین سالهای ۱۸۷۵ تا ۱۸۷۷ به صورت پاورقی در یک گاهنامه منتشر کرد و فلوبر مادام بوواری را بیست سال زودتر و در سال ۱۸۵۷. هرچند هر دو رمان سبکها و دنیاهای مختلفی دارند، ولی هر دو حکایت دلزدگی و ملال و سقوط و نابودی دو زناند. اما و آنا هر دو در تقلای نافرجامی برای فرار از واقعیت بدطعم رابطهی زناشویی، در تمنای دستیافتن به عشق و زندگی دلخواهشان، به روابط موازی و نامشروع پناه میبرند و هر دو به شیوهای دردناک سقوط میکنند. نظر من را هم بخواهید، از بین این دو شاهکار، هنوز هم مادام بوواری را شیفتهوار ستایش میکنم و منتظرم تا برای سومین بار در دو سال اخیر، بخوانمش.
آناکارنینا با فاصهای نزدیک به یک و نیم قرن از ما، هنوز هم خواندنی است و برایمان تازگی دارد. هنوز هم میشود از او یاد گرفت و تاثیر پذیرفت. هنوز هم میشود از خلال چنین اثر بزرگی، خط باریک میان واقعیت و اوهام را در زندگی روزمرهی انسان امروز، در انتخابها و لغزشها و جهان پرآشوب روابط عاطفی و عاشقانهاش دید و بازشناخت. آنا قسمتی از واقعیت روزمره زندگی بسیاری از ماست. در وعدههای فریبدهندهای که ذهن تولید میکند، که مثلا قرار است با داشتن دیگری و بودن با او، همه زندگی برای تمام عمر در بهترین شکل خودش باشد. در ندیدن و نفهمیدن لغزشهای در ابتدا ناخواسته، که آرامآرام راه به سوی عصیان و تباهی میبرند. با خواندن آناکارنینا(همچون مادام بوواری و البته رمان کوتاه بنجامین کنستان با عنوان آدلف) میشود به عمق رخدادهای تباه کننده بشری رفت و قسمتی از آنها را در اعلاترین درجه زیبایی هنری، تجربه کرد و از آن خود ساخت.
آنا کارنینا برای آن که قسمتی از تجربه زیستهی ما باشد، نباید شبیه به ناظری بیرونی، از جایگاه خواننده یا تماشاگری بیطرف، صرفا کنجکاو و دانای کل خوانده شود. خواننده باید آنا کارنینا شود. باید گام به گام ِ او، به سمت توهم و خیالهای شیرین و وعدههای توخالی که انگیزهی پا گذاشتن روی اخلاق و انسانیت میشوند، کشیده شود. من و شما باید هشدار جدی برآمده از نبوغ تالستوی را از لابهلای اثر کشف کنیم. این که چقدر همهمان در آنا شدن، شبیه به او، مستعد آلوده شدن به انتخابها و تصمیمهای ناپخته و نامعقول و همهی آنها را با بهانهی عشق و شیدایی توجیه و تبرئه کردن، هستیم. هنر رمان و خاصه رمانهای تراژیک و تلخ، گوشهای از واقعیت وجودی ما را برملا میکنند: ما سوای باور به کریه و زشت و غلط بودن امری، همچنان نسبت به آنها آسیبپذیر و مستعدیم. برای خوانندهی عمیق آنا کارنینا و همه شاهکارهای ادبی بودن، باید با این واقعیت سرشت بشری آشنا شویم که میتوانیم قاضیان و تشخیصگران حماقتها و اشتباههای دیگران باشیم و گاه به درستی و دقت آنها را بشناسیم و نشان دهیم، اما همان میزان از حماقت و رذالت و لغزش را با کرور کرور توجیه سرشار از خودفریبی، برای خودمان توجیه کنیم و گرفتارشان شویم.
تالستوی در قسمتی از رمان، همین واقعیت پیچیده روانی در انسان را با زیبایی هرچه تمام به تصویر میکشد. ورونسکی، افسر عیاش و مجردی که نه از روی هوس و نیت بد، که صادقانه و با منتهای حسن نیت، دل از آنا کارنینا ربوده و مجاباش کرده که به همسر و فرزند کوچکاش پشتپا بزند، در قسمتی از داستان میزبان شخصیتی مهم است و مجبور است او را در طول اقامتاش در مسکو، همراهی و مشایعت کند. ورونسکی احساس بسیار بدی نسبت به آن شخص دارد، چرا که با دیدن و بودن با او، یاد خودش میافتد! او خودش را در آینه آن شخص میبیند: به همان اندازه سطحی، مبتذل و پیشپا افتاده، با دنیایی با عمق یک وجب! کسی که جز لذتجویی و رفع سطحیترین خواستهها، چیزی در وجودش پیدا نمیشود. ورونسکی انگار خودش را توی شخصیت طرف مقابلاش میبیند و عُقاش میگیرد. رمان خوب و رمانخوان خوب هم باید همین باشد. باید قسمتی از خودش را در وجود شخصیت یا شخصیتهای داستان شناسایی کند. باید از نسبت خودش با آن شخصیت و رفتارهایش مطلع شود و آن تجربهی گاه ناخوشایند ناشی از همانندپنداری را وارد تجربهی زیستهی خودش کند. اینجور وقتهاست که رمان میشود عنصری قوی در بهتر کردن خودمان و زندگیمان. اینجور رمانها و اینجور رمانخواندن است که انسان را موجودی متفاوت میکند.
سعید صدقی- ۲۸ تیر ۹۹