جهانی با طنین نیچه: اگر نیهیلیسم برنده باشد!
معرفی رمان مغازهی خودکشی – اثر ژان تولی – ترجمه احسان کرمویسی – نشر چشمه

خلاقیت صرفا ابداع و اختراع نیست. چیزی است فراتر از این حرفها. خلاقیت یعنی به ممکن و حتا ناممکنها اندیشیدن. برای همین است که خلاقیت عنصر مهمی از تخیل را در خودش دارد. انسانهای خلاق، لزوما تخیل قوی و پویایی هم باید داشته باشند. همین تخیل قوی عنصر ابتدایی و پیشلازم برای هرگونه عمل خلاقانه است. آدمهای خلاق میتوانند خارج از عرف و هنجار بیاندیشیند و رفتار کنند. آنها از چارچوب سُلب واقعیت خارج میشوند و جهانی خلق میکنند که ورای امر موجود است. و گاه با همان خروج و عدول از وضعیت مرسوم، واقعیت را به دنبال خودشان میکِشند و شکل میدهند. همه آثار هنری که اصالت و خلاقیت دارند، از بطن تخیلی قدرتمند بیرون آمدهاند که میتوانند از حاکمیت دستوپاگیر واقعیت بیرون بزنند و عصیانگرانه اوضاعی متفاوت بسازند. تمام اختراعها و اکتشافها، حاصل تخیل انسانی بودهاند. محصول خیالی که به یک امکان، یک کمبود، یک شاید و یک میشود اندیشیده است و بعد چیزی، فکری، حرفی یا مصنوعی به جهان اضافه شده است.
حالا با همین عنصر عصیانگرانهی تخیل، دنیایی را تصور کنید که در آن ارزشهای بنیادین انسانی واژگونه شدهاند. “خوب” دیگر امر مطلوبی نیست و”بد” امری هنجاری و مسلط و حتا پذیرفتهشده است. دنیایی را تصویر کنید که در آن زندگی دیگر لایق زندهماندن نیست و بنیادینترین و اساسیترین غریزه، میل و خواستهی انسانی(و تمام موجودات زندهی دیگر البته) یعنی میل به بقا، به امری مبتذل، نابهنجار و احمقانه تبدیل شده است! تصور کنید دسته دسته انسانها، با بیزاری و دلزدگی، از زندگی تن میزنند و خودکشی عنصر رهاییبخش آنهاست از شر زندگی. عملی است مرسوم، نشانه شجاعت و خردمندی و لازمه حیات عقلانی! ژان تولی در رمان «مغازه خودکشی» چنین فضای خلاقانهای را ترسیم میکند. در این دنیای عجیب، تمایلی عمومی برای تمام کردن زندگی وجود دارد و آدمها(پیر و جوان فرقی نمیکند) برای خودکشی موفق و کمدردسر، نیاز به کمک حرفهای دارند. و مغازههایی وجود دارد که در آنها تمام ابزارهای ممکن جهت یک خودکشی موفقیتآمیز به فروش میرسند. از مار و عنکبوت سمی، تا انواع ابزارهای مصنوعی و محصولات طبیعی و کُشندهی دیگر.

درباره طرح کلی کتاب. اهل ریاضی و هندسه با روشی در اثبات یک مساله آشنایند به نام «برهان خُلف». در برهان خُلف برای اثبات یک قضیه، تلاش میکنند تا خلاف آن قضیه را رد کنند. یعنی اگر قرار است اثبات کنند که الف مساوی است با ب، تلاش میکنند که الف مساوی نیست با ب را رد کنند. در این حالت با رد نقیض یک حکم، حکم اثبات میشود. ژان تولی برهان خُلف را برای خلق چنین اثر جالبی به کار بسته است. برای اثبات ارزش زندگی، برای نشان دادن مسالهای به نام امید و معنای زیستن، سراغ جهانی رفته به کل ناقض اینها. جهانی که در آن شوق زیستن و زندهماندن نوعی بیماری است و شادمانی و امیدواری در آن نوعی عقبماندگی عقلی و اخلاقی! درواقع مغازهی خودکشی با معکوس کردن کلیشهی نگریستن به مرگ، از لابهلای زندگی، اینبار به زندگی از لابهلای مرگ نگاه میکند. یعنی اینبار مرگ در حاشیهی زندگی قرار ندارد. زندگی در حاشیه مرگ حاضر است. در قالب یک امکان ضعیف، در وجود پسرکی کم سن و سال، سمج و البته سرتق!
مغازه خودکشی روایت خانودهای پنجنفره است که صاحب مغازهای هستند که مرگ آسان و موفق میفروشند! کار و کاسبی خوبی هم دارند. هر روز انسانهای مختلفی به سراغشان میآیند تا وسیله، ابزار یا جانوری را برای خودکشی ازشان بخرند و از شر زندگی خلاص شوند. در این مغازه کسی به مشتریها موقع رفتن “به امید دیدار” نمیگوید! چرا که موفقیت شغلی خانواده مشروط بر عدم تحقق این موضوع است! چهار عضو این خانواده، بهنجار و نرمالاند. همهشان متنفر از زندگی، و در شوق روزی که بلاخره خودشان هم خودکشی کنند و خلاص شوند. اما پسر کوچک خانواده(آلن) عنصری است نامطلوب. فرزند ناخواستهی زن و شوهر(میشیما و لوکریس) است. برادر بزرگترش( ارنست) مخترع خانواده و باعث افتخار پدر و مادر است. او ابزارها و امکانات خودشکی اختراع میکند! دختر خانواده (مرلین) دختری است مالیخولیایی، بدون ذرهای خوددوستی و مشتاق نقش مهمیداشتن، دستکم در کسب و کار خانواده. اما فرزند آخر برخلاف بقیه و برخلاف تمام آدمهای آن ناکجاآباد متولد شده است. از همان دوران نوزادی میخندد و شاد است که خود همین مورد، او را پسرکی غیرعادی و عجیب جلوه میدهد! آلن به امور مثبت توجه دارد و موی دماغ کسب و کار مرگآور خانواده است.
ژان تولی در این اثر با زبانی آغشته به طنز، صحنه را برای مبارزه ابدی و ازلی مرگ و زندگی آماده میکند. در این رمان مرگ در استیلای کامل است و زندگی صرفا در قالب پسرکی شاد و سرزنده مجسم شده است. صحنه جدال مرگ و زندگی صحنههایی کمیک اما اندیشهبرانگیز خلق میکند. تولی با برهان خُلف، به جای اثبات زندگی، جهانی در اوج نهیلیسم و پوچی را پیشروی مخاطب قرار میدهد. جهانی عاری از هرگونه شوق زندگی، بدون ذرهای امید و شور، تحت انقیاد کامل مرگ. اما هر داستانی یک گره، یک معضل و یک تعارض دارد. و در این داستان، آلن(آخرین فرزند خانوادهی تواچ) و شور زندگی و امید ناتمام و مثبتنگری عجیبش معضل و تعارض و درواقع گره روایت است. داستان صحنه کشمکش مرگ برای پسزدن زندگی از وجود آلن است. و تلاش آلن برای چیرگی بر شوق مُردن در نزد دیگران.
رمان چند موقعیت برجسته و عمیق دارد. سوای موقعیت پارادوکسیکال پسرکی مبتلا به شوق زندگی در خانوادهای که مرگ میفروشند (که پیرنگ اصلی روایت است)، اتفاق جالب برای مرلین دختر تازه بالغ خانواده میافتد. او برای هدیه تولد سمی از طرف پدر و مادر دریافت میکند که برای خودش کُشنده نیست، اما او را به جانداری سمی تبدیل میکند. مرلین کافی است کسی را ببوسد تا بزاق آغشته به سماش به بدن شخص مقابل داخل شود و او را به کشتن دهد. کار مرلین حسابی میگیرد و مشتریهای زیادی برای گرفتن بوسهی مرگ از او صف میبندند. ولی عشق شبیه به عنصری نامطلوب وارد زندگی مرلین میشود. یکی از مشتریهای مغازه که در صف گرفتن بوسهی مرگ ایستاده است، کسی است که مرلین او را عاشقانه و مخفیانه دوست دارد. مرلین از بوسیدنش تن میزند و متوجه میشود که تا آخر عمر محکوم است به دوری کردن از کسی یا کسانی که دوست خواهد داشت! اما… داستان را لو نمیدهم تا از دهن نیفتد!
موقعیت برجستهی دیگر پایان غافلگیر کننده رمان است. تولی با پایانی غیرمنتظره، جدال مرگ و زندگی را با برتری یکی بر دیگری خاتمه نمیدهد. به نظرم این خلاقانهترین و باارزشترین جنبهی این اثر بود. جایی که زندگی و مرگ در راستای هم ادامه مییابند. چهره در چهره. و این واقعیتی محرز و موقعیتی به شدت وجودی است. مرگ و زندگی دو چهره یک پیکرند. هر دو برای هم عنصری معنابخش و ضروریاند و تولی داستان را بدون آنکه بخواهد برای دفاع از زندگی، مرگ را به حاشیه براند، به پایان میرساند.
و دست آخر عنصر هشداردهنده رمان، خطر استیلای نهیلیسم(پوچانگاری) در زندگی انسان امروزی است.از این نظر کتاب طنینی به شدت نیچهای دارد. دنیایی عاری از معنا، با استیلای ارزشهایی وارونه و پوچ، درست شبیه چیزی که نیچه در پی هشداردادن ظهور آن بود. انگار پیشبینی نیچه درباره جهانی پس از مرگ خدا، جهانی مبتلا به شدیدترین نوع پوچانگاری و تحت استیلای “انسانهای واپسین” که او خود سخت از آنها بیزار بود، تجسم یافته باشد. جهانی که هیچ “ابرانسانی” در آن شوق “آریگویی به زندگی” ندارد و “عشق به سرنوشت” مدتهاست فراموش شده است. به گمانام نیچه میتوانست اصلیترین مفسر این رمان باشد. و شاید نویسندهاش. چه حیف!
سعید صدقی – ۱۹ مهر ۱۳۹۹