نعمت بزرگی به نام محروم بودن: چه شانسی آوردم که خیلی چیزها را نداشتم!

«بابا؟ تو وقتی بچه بودی، گوشیت چه مدلی بود؟» همیشه وقتی چراغ را خاموش میکنیم و قصه قبل خواب که تمام میشود، ماهان چند سوال سهمیه دارد! سوالهای که بعضیهایشان برای به تعویق انداختن لحظه خوابیدن پرسیده میشوند. مثل سوال چند شب پیش که:« بابا اگه دایناسورها الان بودند ما قویتر بودیم یا اونا!» اما این سوال با اختلاف بهترین سوال قبل خواب ماهان بود. در حالی که هنوز از داشتن گوشی معمولیای که میتواند با آن به من و ایلیا و بقیه زنگ بزند، ذوق زده است، سوالاش را میپرسد. و من پرت میشوم توی کودکیام.
حوالی دوازده سیزده سالگیام است. دراز کشیدهام روی مبل کرمی رنگ، با پارچهی زُمخت مخملیاش. ظهر تابستان به نسبت گرمی است. از خواب بعدازظهرها به شدت متنفرم. موقع خواب ظهر بابا است و کسی اجازه ندارد سر و صدا کند. حوصلهام سر رفته است. فاصله بین ساعت ۲ ظهر تا ۴/۵ بعدازظهر زمان به کندی میگذرد. در این ساعتها کسی حق ندارد بیرون بیاید. این انگار تعهد و توافقی ناگفته بین اهل محل باشد. حوصلهام سر رفته است. دارم حرکت ابرها روی آسمان را تماشا میکنم و عبورشان از مرز انتهایی پنجره. «ما اون روزها گوشی نداشتیم که بابا. گوشی مال همین چند سال اخیره». صدای ماهان میپیچد لابهلای کودکیام:«پس شما چطور سر گرم میشدید؟» حوصلهام سر رفته است. زمان کش میآید. بابا بیدار نمیشود تا لااقل بتوانم توی حیات شوت به در و دیوار بکوبم. حوالی دوازده سیزدهسالگی یکی از چیزهایی که همیشه از بقیه دوستانم پرسیده و آمار همهشان را دارم، سوال «خونهتون کتاب دارید؟» است. خیلیهایشان یک جلد کتاب هم توی خانهشان نیست. چرا کتاب برایم مهم شده است؟ نمیدانم. از کی؟ آن را هم نمیدانم. بعدها که با هادی همکلاسی شدم، چند جلدی کتاب داشتند و من همهشان را گرفتم و خواندم. کتابی درباره قاتلی که در پاریس پشت سر هم آدم میکشد و من دلم نمیآید دستگیرش کنند. کتابی درباره ناپلئون که اصلا به دلم نمینشیند. مادر هند که هادی میگوید اشکات را در خواهد آورد، ولی من حتا احساساتی هم نمیشوم. همه اشکها را پای فیلم شعله، سنگام، سگ باوفا و کلی فیلم هندی دیگر ریختهام.
اولین کتاب را توی آن بعدازظهرهایی که با سماجت کش میآمدند کی به دست گرفتم؟ کی مبتلای لذتی شدم که در آن ملال مستمر به دادم رسید؟ اصلا یادم نمیآید. ولی خوب یادم هست اولین پروازهای خیالم با کتابهای ژولورن بود. با سفر به ماه، با سفر به اعماق زمین، با ستاره جنوب. دوازده سیزده سال بیشتر ندارم. در به در دنبال میشل استروکف ژول ورن هستم. عکساش را پشت جلد یکی از کتابهایش دیدهام و یک جایی توی مقدمه خواندهام که به نظر عدهای بهترین اثر ورن است. برای گیر آوردناش دل توی دلم نیست. خانوادهی عبدی تازه خانه دو نبش وسط کوچه را خریدهاند. دارند اثاثکشی میکنند. هنوز با جنبهی خالیبند جاوید آشنا نشدهام. سوال همیشگی را موقع کمک کردن به اثاثکشی ازش میپرسم: «خونهتون کتاب دارید؟» جاوید خالیبند است. آنقدر که بعد از بیست و چند سال وقتی خبر کشتهشدناش را میشنوم، سعی میکنم بگذارم به حساب خالیبند بودناش. میگوید که کلی کتاب داریم. ولی هرچه اصرار و التماس من برای چندین ماه ادامه مییابد خبری نمیشود. جاومید مرا سر میدواند. طول میکشد بفهمم چیزی به نام کتاب توی بساط شان نبوده و نیست. میگوید خالهام همه کتابهای ژول ورن را دارد. چشمانام برق میزنند. کم مانده به التماس بیفتم. «یعنی میشل استروکف را هم دارد؟» جاوید من و من میکند:«آره، فک کنم دیدمش. میریم ازش میگیریم برات» خیلی طول نمیکشد که بفهمم این هم خالیبندی است.
«ماهان حتا تلویزیون ما اون زمان خیلی کارتون هم پخش نمیکرد.» تلویزیون روزی یک یا دو کارتون پخش میکند. من حتا از نعمت آتاری و میکرو هم محرومام. ویدیو و ماهواره هم خیلی دیر سر و کلهشان توی خانهمان پیدا میشود. و من میمانم و کتابهایی که با هزار مصیبت از اینور و آنور امانت میگیرم و با هر کدامشان زندگی میکنم، در حالی که ته دلم میدانم که معلوم نیست باز از کجا بتوانم کتابی گیر بیاورم.
جلوی پاگرد ایستادهام. پدرم دارد لباس عوض میکند. ظهر پاییزی به نسبت سرد و تماما ابری است و آسمان برای شروع باران دلدل میکند. با خجالت از پدرم طلب پول میکنم. برای حق عضویت در کتابخانه. همیشه موقع پول خواستن خجالت کشیدهام. اصلا خجالت کشیدن جزو اصلیترین خصوصیات کودکی و نوجوانی من بوده است. مطمئن نیستم بابا قبول کند. نه اینکه آدم ناخن خُشکی باشد. موقع درس و مدرسه است و عضویت در کتابخانه را احتمالا مخل درس خواندن بداند. قبول میکند. انگار دنیا را به من داده باشند. مادرم میگوید که بعدا بروم، همین الان است باران بگیرد. میگویم طوری نیست، زودی بر میگردم. با سرعت سمت ایستگاه مینیبوسها میدوم. جایی ردیف وسط مینشینم. چهار راه برق پیاده میشوم. کتابخانه را تازه تاسیس کردهاند. معماری جذابی دارد. خیلی هم دور از خانه ما نیست. هنوز سر و شکل کاملی ندارد و اما قفسهها لبریز از کتاباند. متصدی اجازه میدهد بروم و خودم انتخاب کنم. اولین چیزی که چشمم را میگیرد “ماجراهای شرلوک هولمز” اثر سر آرتور کانن دویل است. «هر بار دو جلد میتونی امانت بگیری»، صدای خانم متصدی کتابخانه است که در جواب «چند تا میتونم بردارم؟» به من میگوید. زنی خوشبرخورد و چادری، با صورتی که انگار از فرط گرمازدگی سرخ شده باشد، با لبخندی دلنشین و محجوب. «حالا فعلا اینها رو بخون، بعد بیا دوباره ببر». چند روزی نشده دوباره برمیگردم. هر بار دو جلد. از سرعت کتاب خواندم تعجب میکند. کتابخانه میشود پاتوق من. سالن مطالعه راه افتاده است. برای درس خواندن هم آنجا میروم. و هر بار بعد تمام شدن درسها و تحمل آن مزخرفات، برای خودم مطالعه چیزهایی که دلم میخواهد را جایزه میدهم. دیگر التماس کسی را نمیکنم. دیگر روی مبل کرمی با پارچه زمخت مخملیاش حوصلهام سر نمیرود. دیگر به مرتضی بابت میکرو و بازیهای مختلفاش حسودی نمیکنم. دیگر فریب خالیبندی جاوید را نمیخورم. و سالها بعد، وقتی با پسرم توی تاریکی شب حرف میزنم، از این که زمانهی ما، زمانهی گوشی و اینترنت و واتساپ و استوری و پابجی و اینها نبود، از این که خیلی دیرتر از بقیه پدرم به محافظهکاریاش غلبه کرد و دستگاه ویدیو و ماهواره خرید، از اینکه امکان خریدن میکرو و آتاری نداشتیم، بابت همه ظهرهای ملالآور تابستانی که ساعت بین ۲ تا ۴/۵ با سماجت خاصی کش میآمد و نمیگذشت، خوشحالم. نیلای سریع خواباش میگیرد، منتظرم صدای تنفس ماهان خبر از خوابیدن قطعیاش بدهد. هیجان شروع کتاب جدیدی را دارم. عین همانروزی که توی مینیبوس با اولین کتاب شرلوک هولمزی که توی دستم بود، از فرط هیجان تکرر ادرار گرفته بودم! عین همان روزی که موقع خواندن جلد دوم کمدی الهی، از تلاش دانته برای رسیدن به عشق جاودانهاش بئاتریس کتاب را با اشکهایم خیس کردم. عین شبهایی که بعد از خوابیدن همه، روی میز آشپزخانه با چراغ نفتی کتاب میخواندم.
چقدر خوب بود که کودکیام با محرومیت از خیلی چیزها گذشت. چه شانسی آوردم که خیلی چیزها را نداشتم. و چه شانسی آوردهام که هنوز از گیر آوردن کتابی که مشتاق خواندنش باشم، احساس همان روزهای نوجوانی در وجودم تنوره میکشد. میشل استروکف را البته هیچوقت نخواندم! هیچوقت هم نخواهم خواند. بگذار بماند وسط همه چیزهایی که خواستم و نداشتم. برود توی لیست محروم ماندنهای دلچسب من.
سعید صدقی – ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰