پسر زبالهگرد، یک لبخند و آریگویی نیچهای به زندگی

حوالی ساعت ۴ بعدازظهر است. آسمان دیگر تعارف را گذاشته است کنار و رسما ً آتش روی زمین حواله میکند! فاصله دَرِ خروجی تا ماشین و روشن شدن کولر، مفهوم ادراک زمان را به چالش میکشد. راه میافتم. کنار سطل بزرگ زباله، تکیه داده به گاری دستیاش و با حالتی مودبانه دارد با مرد همسایه صحبت میکند. پیرهن آستین بلند سبز یشمی پوشیده است. یقه پیرهن را هم داده است بالا، شاید برای جلوگیری از آفتابسوختگی. کولر را بالاتر میبرم. سمفونی ۲ شوبرت را گذاشتهام. کولر مستقیم توی صورتم میزند و موومان اول سمفونی شوبرت بین من و جهنم بیرون فاصله میاندازد. با پیرهن سبز یشمی که از همان فاصله قشنگ معلوم است زمختیاش تناسبی با گرمای سنگین این فصل گرگان ندارد، تکیه داده به گاری دستیاش و دارد به حرفهای مرد همسایه که صاحب سوپرمارکت کوچهی پشتی است گوش میدهد. از کنارشان رد میشوم. کمرش تمام خیس عرق است. رد میشوم. میروم پی کارم.
نیم ساعت بعد دارم بر میگردم. انتهای خیابان میبینماش. پیراهناش و رنگ خاصاش خیسی عرق را قشنگ توی چشم میکند. نباید بیشتر از ۱۷-۱۸ سال داشته باشد. آرام از کنارش رد میشوم. اما چیزی توجهام را جلب میکند. چیزی انگار مثل تیر توی وجودم مینشیند: لبخند محسوسی رو صورتاش دارد! توی آن گرما، پسری توی آن سن، پشت گاریای که داخلاش از زبالهها چیزهای به درد بخور جمع کرده و ریخته، حوالی ساعت ۴ ظهر روزی که نه فقط گرما، که هوای سنگین شرجی حلقوم آدم را فشار میدهد، لبخند به لب دارد! لبخند؟
صحنههایی هم در همان حین عین پسزمینهی فیلم یا یک تابلوی نقاشی رخ میدهند. همان لحظه مرد نانوا وارد نانوایی میشود . تصور گرمای آن داخل فشار خون آدم را پایین میکشد! پیرمردی هم سلانه سلانه، با یک دست عصا و با دست دیگر چارپایهای را میکشد تا نبش کوچه بنشیند و به ملال وحشتناک ساعتهای طولانی زندگیای که شاید، شاید، شاید بیخود و بیجهت کش آمده و ورم کرده، خاک بپاشد! اگر موسیقی را عوض کنم، اگر به جای سمفونی ۲ شوبرت و آن نوای دلانگیز و جذاب و امیدوارکنندهاش، رکوئم(آمرزشخوانی) موتسارت یا مارش عزای شوپن یا کوارتت زهی شماره ۱۵ شِستاکوویچ را بگذارم، با صحنهای که پشت شیشه ماشینام، در واقعیتی هولناک جریان دارد، همخوانی بیشتری خواهد داشت.
اما آن لبخند، آن چهرهی پذیرنده و سازگار، آن پسر جوان با پیراهن زمخت و آستین دراز سبز یشمی، که پشت گاری رو به سمتی نامعلوم حرکت میکرد، همه معادلهها را به هم میریزد. شاید این بیرونیترین جلوه همان چیزی باشد که نیچه به آن «آریگویی تراژیک به زندگی» میگفت. شاید آن پسر، نخوانده، ندانسته با لبخندی قهرمانانه، همنوا با نیچه دوباره ثابت کرده باشد که انسان میتواند سوای همه تلخیها و جنبههای تراژیک زندگی، به آن آری بگوید. ولو با یک لبخند، ولو با به دوش کشیدن بار سنگین زندگی و با به پیش کشیدن آن گاری. انگار میشود به زندگی آری گفت. ولو با گامهای نانوایی که پا به جهنم مقابل تنور میگذاشت. یا با قدمهای لرزان پیرمردی که میرفت تا فکری به حال ملال بعدازظهرهای طولانی تابستان بکند. لبخند آنروز پسر ِ زبالهگرد نگذاشت به سایه امن نالیدن پناه ببرم. امیدواری و سختجانی؟ بله همین بود. همین بود. خودم دیدم.
سعید صدقی – ۷ تیرماه ۱۴۰۰