توی سرم پُر از کِرم شده استاد!

بلاخره سکوت را شکست. دستش را توی دست دیگرش فشار میداد و چشمهایش مدام بین سقف و دیوارها بالا پایین میشدند. توی دفترم یادداشت کردم: تَنش شدید. همراه با ترس و فشار روانی بالا.
گفت: استاد؟
گفتم: استاد نه. از اینطور خطاب شدن بدمام میآید. من که استاد نیستم!
داشتم تلاش میکردم یخ جلسه را همین ابتدا آب کنم. اما آیرونی قضیه را نگرفت.
با لحنی جدی گفت: باشه، آقای فلانی؟
گفتم: حالا شد.
خندید. خندهای البته نه مثل همه خندهها. خندهای که انگار بگوید تو هم وسط ماجرا وقت گیر آوردهای؟ یعنی تلاش میکرد با تمسخرم دست بالا را بگیرد؟ هنوز معلوم نبود.
گفت: فلانی توی سرم پُر از کِرم شده! کلی کِرم چاق و چله که بوی گُه میدهند. بوی گندشان از داخل دارد خفهام میکند.
استعاره بود. باید میفهمیدم منظورش چیست. تا بیایم در مورد منظورش از کرمها بپرسم، ادامه داد: توی هم میلولند فلانی. کل مغزم را گرفتهاند. همه جایش را.
توی دفترم یادداشت کردم: احاطه شدید با افکار مختلف. آشفتگی شدید و عدم انسجام شناختی. احتمال روانپریشی بررسی شود.
ساکت ماند. ماتاش برده بود. دیگر چشمهایش وسط سقف و دیوارها حرکت نمیکرد. دستهایش را هم ثابت نگه داشته بود. پرسیدم: این کرمها حرف هم میزنند؟
گفت: زیاد. پر از همهمه، پر از صدا. آنقدری که…
ساکت شد. ماتاش برده بود باز. ساکت ماندم.
-شبیه چه چیزی هستند این کرمها؟
از استعارهاش چیز زیادی دستگیرم نشده بود. حالا داشتم دست به دامان تشبیه میشدم.
– شبیه؟ و باز ماتاش برد. انگار لابهلای آن همه کرم که توی سرش میلولیدند دنبال فضای خالی مغزش میگشت تا برای توضیح کمکاش کنند. و پیدا کرد انگار.
در آمد که: شبیه کوارتت زهی ۱۵ شستاکوییچ. موومان اولاش بیشتر. شنیدهایش؟
https://soundcloud.com/saeed-sedgi/shostakovic-string-quartet-no-15-op-144-movment-1-elegy
شنیده بودمش. وحشت و حزن عجیبی داشت. بارها شنیده بودم. برای تشبیه چه انتخاب عجیبی کرده بود. موسیقی کلاسیک؟
بیآن که منتظر پاسخ و تایید من باشد ادامه داد: میدانی کوراتت ۱۵ شبیه چیست؟
تشبیهاش را با تشبیه دیگری میخواست توضیح بدهد.
گفتم: شبیه چی؟
– عین یک یهودی که از آشویتس جان به در برده و بعد از سالها برگشته به آنجا. و حالا تک و تنها دارد وسط اتاقهای گاز و خوابگاههای پُر از وحشت و کثافتاش، دم غروب سرد اواخر پاییز قدم میزند. و از بلندگوها، به جای صدای فرمان افسر نازی، حتا به جای صدای کلاغهایی که به صحنه بیاییند، کوارتت ۱۵ را گذاشته باشند. آشویتس الان موزه شده. خبر داشتی؟
سر تکان دادم که بله.
گفت: کرمها جوری توی هم میلولند و همهمه میکنند که صدایشان عین کوارتت ۱۵ آدم را به وحشت میاندازد. میترسم استاد. از این هجوم غم وحشتناکی که آن تو با آن وحشت مخلوط میشود، میترسم! از این که بروم آن تو، توی آن ظلمت و راه برگشت را گم کنم، و تا ابد همانجا گیر بیفتم میترسم. از این که آنجا حتا مرگ هم فراموشم کند میترسم.
موقعیت خوبی بود که باز با حربهی “مگه نگفتم به من نگو استاد” فضا را عوض کنم. ولی غرق خودم بودم. تلاش میکردم موومان اول کوارتت ۱۵ را به یاد بیاورم. به سوزناکی ویلن اول و وحشتناکی ویلن سُل فکر کنم. توی دفترم یادداشت کردم: استعارهی دنیای شبیه به بقایای آشویتس. احتمال ترومای پس از آسیب. جسمی یا جنسی یا روانی؟ بررسی شود.
با لبخند تلخی گفت: استاد؟ آخ ببخشید، آقای فلانی؟
با نگاه بهش رساندم که بگو، میشنوم.
– اینها را میفهمی؟ با لحن دردمندانهای این را گفت. نگاهاش عین سگی که از تمام اهل یک محل سنگ خورده و و با ترس و درد گوشهای از یک بنبست کز کرده و کاری ندارد جز زوزه کشیدنی ممتد، ملتمسانه و دردمندانه بود آن نگاه.
به جز اینکه تلاش میکردم عین یک عقل کل، از رمزهای استعارهها و تشبیههایش سر دربیاورم ولی نه، نفهمیده بودم یعنی چه. نمیشد وقتی پا در آشویتس نگذاشتهای و آنهمه صدا و رنج و شکنجه و جنایت را به چشم ندیدهای درک کنی و بفهمی، موقعی که یک جانبدر برده برمیگردد و میان آن همه اتاق گاز و خوابگاههای هولناک، سالها بعد از فاجعه قدم میزند، چه حالی میتواند داشته باشد. یعنی به گذشتهای دردناک برگشته بود؟ یا صرفا اشاره به حال وحشتناک و اوضاع غمبار درونیاش داشت؟ همه تلاشام را کردم که آدمی را شبیه یهودی به آشویتس موزه شدهای برگشته درک کنم که با موومان اول کوارتت زهی ۱۵ شوستاکوییچ، وسط حزن و وحشتی غریب، تک و تنها مانده و خیال میکند همین الان است که دوباره نازیها اعلام قدرت کنند و همانجا بشود اسارتگاه دوبارهاش. موفق نمیشدم. میشد تظاهر کرد که بله، میفهمم. درکات میکنم. که آدمها ممکن است جوری آزار ببینند که همه وجودشان پر از وحشت و غم شود. اما آن لحن و صدا، آن نگاه عجیب و آن وجودی که از فرط رنج و درد به رعشه افتاده بود، تظاهر را در نظرم کاری شنیع و پست جلوه میداد. انگار رخت تخصص از تنم درآمده بود و با خود واقعیام آنجا نشسته بودم.
ترسیده بود. غم داشت توی وجودش عربده میکشید. از وسعت هولناک آن غم ترس برش داشته بود. از این که وسط آن تاریکی عجیب ممکن است گم شود و دیگر بیرون نیاید ترسیده بود.اینها را خودش گفته بود و من چیز تازهای نداشتم که کشف کنم. زبان توی دهانام باد کرده بود انگار. چیزی برای گفتن حتا نداشتم.
ماتشا برده بود. تکان نمیخورد. یعنی داشت به خاطرهای وحشتناک فکر میکرد؟ سکوت. ممکن است تمام چیزهای تلخی را که از سر گذرانده دوباره برایاش تداعی شود. سکوت. چیزهایی آنقدر سخت و سنگین و وحشتناک که جز استعاره و تشبیه راه دیگری برای بیانشان ندارد. سکوت.
مِنمِن کنان و با لحنی مردد، فقط برای آنکه سکوت آزاردهنده را شکسته باشم پرسیدم: سیگار میکشی؟
گفت: افاقه میکند؟ سیگار برای نابودی کرمها فایده دارد؟
گفتم: گمان نکنم.
نگاهی کرد که یعنی خب که چی؟ عین آدمی که داشت وسط اقیانوس غرق میشد و من مثلا برایاش شانهای دراز کردهام تا موهایش را مرتب کند! مسخره بود. تا آن لحظه گمان میکردم میشود به آخرین مسکن سنتی مردانه، پیشنهاد سیگار برای آرامشدن پناه برد. اما وقتی مردی که واضحا بوی سیگار میدهد، در لحظههای اینچنینی فایده سیگار را به پرسش بگیرد و از قبولاش تن بزند، این یعنی بنبستی نهایی برای آن کس! آدمهای سیگار حتا پای چوبهی دار هم به سیگار پناه میبردند. مگر چه حالی داشت که از اعدام و مرگ هم بدتر بود؟ توی موقعیت مضحکی که بودم، سکوت یعنی بیشتر فرو رفتن در آن وضعیت.
دوباره پرسیدم: قصه چطور؟ میخواهی قصه برایم تعریف کنی؟ این که این کرمها چرا آمدهاند توی سرت؟ از کجا آمدهاند؟ و چطور میشود از آنجا بیرونشان کرد؟
چشماناش برقی زد. انگار امیدی شبیه به آتش گرفتن یک کبریت وسط ظلمات دروناش پا گرفته باشد. برای اولینبار در آن مدتی که مقابلام نشسته بود، احساس خوبی توی وجودم دوید. چیزی شبیه لحظههایی که تیری به هدف بخورد.
با لبخندی محو و صدای آرام و مظلوم گفت: یعنی افاقه میکند؟
گفتم: تسکینات میدهد. قصه آدم را از این دنیا بر میدارد و میبرد به جای دیگر. به زمانی بهتر. قصه باعث میشود آدم توان بیشتری برای تحمل واقعیتهای زندگی پیدا کند. شبیه به خوابیدن برای یک آدم خسته. شبیه زنگ تفریح دوران مدرسه. هیچ میدانستی اسیرهای آشویتس هر موقعی که بیکار میشدند برای هم قصه میگفتند؟ قصه غذاهایی که در خانههایشان میخوردند. قصهی چیزهایی که آن بیرون ممکن بود هنوز منتظرشان باشد. قصهکمکشان میکرد که…
دوید وسط حرفام: که تلف نشوند؟
پرسش سختی بود. فکر اینجایش را نکرده بودم. باز مضحک به نظر رسیدم. کارم شبیه مرحمت جلادی بود که بخواهد از روی ترحم، طناب دار را جایی از گردن ببندد که درد کمتر شود! از گفتناش پشیمان شدم. انگارکبریتی که به هزار مصیبت توی ظلمات وجودش گیرانده بودم، خاموش شده باشد. انگار حواسام نبود که توی ظلمات دروناش طوفان به پا بود. زوزه باد را وسط آن همه تیرهبودن نمیشنیدم مگر؟ و زور کبریت؟ باز هم مضحک به نظر رسیدم.
گفت: قصه که تمام شود دنیا عوض میشود؟ اسیرها بعد آن همه قصه که گفتند و شنیدند آزاد شدند؟
تصمیم گرفته بودم چیزی نگویم. سرم را انداختم پایین، به نشانه تسلیم. که یعنی حرفی برای گفتن ندارم. که من حال تو را بلد نیستم. که واقعا از حدود درک و شعور من فراتر است.
-نه فلانی. اینها افاقه نمیکند. بلدی جمجهام را برداری؟
داشت دستام میانداخت. تقصیر خودم بود. با آن تجویزهای مزخرف سیگار و قصهام حسابی مضحکه خودم و او شده بودم. و حالا تصمیم گرفته بودم به جد، که فقط بشنوم. حرفی نزنم. عین آدمی که توی تلی از شن فرو رفته و دست و پا زدن کارش را سخت کند.
گفت: بلد نیستی، میدانم. جمجمه برداشتن را کاش بلد بودی.کاسه بالای سرم را دور تا دور میشکافتی و عین یک درپوش برش میداشتی. آنوقت میشد با دست همه کرمها را برداشت و پرت کرد بیرون. یا لااقل سوراخی توی یکی از قسمتهایش باز میکردی و از همانجا چند بسته پودر حشرهکش، یا کلی سم دفع افت میریختی داخل، تا همه کرمها بمیرند.
با چشمانی ملتمس نگاهاش میکردم. اینبار من نگاهام شبیه نگاه سگ کتکخوردهای بود که چشم در چشم پسر بچهای سنگ به دست دوخته که دارد به سمتاش میآید و با چشماناش التماس میکند: نه، نزن. برای یکی دیگر جا ندارم. فرمان افتاده بود دست خودش. انگار هر چه را من بلد بودم، او از قبل میدانست. انگار هرچه میگفتم، توی ظلمات دنیای او محو و نابود میشد.
گفت: استاد؟
دیگر توان مخالفت نداشتم که بگویم استاد خطابام نکند، که واقعا بدم میآید.
گفتم: جانم.
گفت: باورت میشود، کمی بهتر شدم! نه این که کرمها رفته باشند، نه! ولی بوی گُهشان کمتر شده. الان انگار بتوانم کمی نفس بکشم.
بدون آن که بخواهد توضیح بیشتری بدهد، پاشد و از اتاق رفت بیرون.
چند دقیقهای مات و مبهوت به دفترم خیره شدم و گاهی چشمهایم وسط سقف و دیوار بالا پایین رفت. بعد با همه رمقی که برایم باقی مانده بود خطی رو همه یادداشتهای قبلی کشیدم و نوشتم:
آدمها گاهی عین یک یهودی دوباره برگشته به آشویتس، تک و تنها، با موسیقی حزنانگیز و آغشته به وحشتِ کوارتت ۱۵ شستاکوویچ، دچار کرمگرفتگی قشر مغز میشوند. گاهی تنها لازم است کسی باشد که بتوانند درباره همه اینها برایش حرف بزنند. توجه نشان دادن به کرمها، حرف زدن دربارهشان، شنیده شدن ولو در موقعیت مضحک و مزخرفی که من امروز در آن گیر افتادم، آدمی را از بوی متعفنشان(شخصی درگیر ممکن است به جای تعفن از واژه گُه استفاده کند، علمی نیست اما نباید سخت گرفت) تا حدودی خلاص میکند. برای درمانشان هنوز راه بهتری که پشتوانهی پژوهشی داشته باشد کشف نشده است.
سعید صدقی